هیچ کجا عزیزتر از وطن نبود ..
درد من کابوس بی دردان بود، من کنارم بود و چه بیجان بود
شب تنهایی بادبادک ها، شب آغاز و، شب پایان بود
هیچ کجا عزیزتر از وطن نبود، هیچ اتاقی سایه گاه من نبود ...
اساسا از اواخر بهمن ماه که میشه هر سال بدون استثنا در این سالهای نسبتا طولانی که اینجا بودم دلم هوای ایران را میکند و همش توی ذهنم این شعر می اید:
"در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ایکاش
ایکاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک."
خلاصه که کلی دلتنگ هستم ...